سقزرووداو- در جهانی که سرمایهداری متأخر، با منطق تصویر و مصرف، زیستجهان سوژه را به مستعمرهای در سیطرهی نمایش بدل کرده است، بلاگر دیگر نه حامل معناست و نه آفرینندهی ژرفا؛ بلکه ابژهای رامشده است که نقاب سوژه را بر چهره دارد. او همچون قطعهای از ماشین تولید انقیاد، مأموریت دارد بحران را در قالبی زیباشناسانه و قابلمصرف بازتولید کند. ژستهای او، پوششهای طراحیشدهاش، بدن صیقلخورده و ازپیشمهندسیشدهاش، لوکیشنهای نامرتبط و تصنعی، و حتی نوستالژیهای حسابشدهاش، همگی در خدمت فرآیند مهار سیاسی از طریق تخلیهی معنا قرار گرفتهاند. بلاگر نه انحرافی از ساختار مسلط، بلکه تداوم همان ساختار در صورتی انسانیشده و باورپذیر است؛ فریبی ارگانیک که با لباسی آشنا، اما عملکردی مسخکننده، به کار مدیریت زیباشناسانهی بحرانهای اجتماعی و تثبیت قدرت گمارده شده است. این ابژه، در عین شباهتش به سوژهای انتخابگر، در واقع چون «قطعهای سایبورگی» در ماشین بازتولید انقیاد عمل میکند—ابزاری که مأموریتش نه نقد بلکه زیباسازی بحران است؛ بحران را به فرمی همخوان با منطق سرگرمی تقلیل دادن، و رنج را با نورپردازی خوب، لبخندهای کاذب، و فریمهای پرزرقوبرق، به مصرفی دلپذیر بدل کردن.
این نمایش نه صرفاً محصول فردیت، بلکه فرآوردهی نظامی است که معنا را در ورطهای عمیق از تهیشدگی و فروپاشی میکشاند. بلاگرها، با ژستهای صیقلخورده و روایتهای گزینشی، خود بدل به نمادهای فرسایش «معنا» میشوند؛ معانیای که دیگر فاقد «مرکز» و «ثبات» است و در سیلان بیوقفهی تصاویر و بازنماییها گم میشود. در این وضعیت، سوژه بلاگر نه تنها خود را به مصرف تودهای میسپارد، بلکه معنا را نیز به کالایی قابل فروش در بازار توجه تبدیل میکند. چنین بازنماییای، امری فراتر از صرفاً «نمایش» است؛ این یک «فروپاشی معنایی» است که زیربنای هستیشناسانهی سوژه را متزلزل میکند و به هویت وی شکل میدهد. به واقع، هر ژست، هر پست و هر روایت، در خدمت حفظ «پوستهی معنا» است؛ معنایی که در زیر آن جز تهیبودگی و نمایشگری هیچ چیز واقعیای وجود ندارد.
این نمایش، چیزی جز شکل نوین «سلطه نرم» نیست که سوژه را در حلقهای از بازنماییهای خودتحریفشده وادار به تکرار میکند، تا نظام قدرت بتواند بدون مواجهه واقعی با بحرانهایش دوام بیاورد. از این منظر، بلاگرها نه فقط فرستادگان فرهنگ مصرفی، بلکه ابزارهای پیچیدهای برای مدیریت معنا و مهار اعتراضاند؛ دستگاههایی که مرز میان اصالت و بازنمایی، اعتراض و نمایش را محو میکنند و به جای گسست، عقلانیت مسلط را تولید مینمایند. این وضعیت نشانهی بحران جدی زیستجهان سوژه در عصر رسانهای است؛ بحرانی که در آن «معنا» به کالایی مصرفی بدل شده و خود سوژه در نقش بازیگری دائمی و بیوقفه، زیر فشار این معنای مصرفی فرومیریزد. از این نظر، در نظامی که تصویر بر تجربه پیشی گرفته است، بلاگر نه با واقعیت، که با برساختی از خویش درگیر است؛ برساختی که تحت قواعد الگوریتم، معیارهای پسند اجتماعی، و الگوهای سرمایهدارانهی زیبایی، کنش و سلیقه شکل میگیرد. او در این میان، بهجای آنکه فاعل باشد، بدل به حامل ژستهای وامدار از نظامی میشود که بر تمام ساحتهای زیست بشر سایه افکنده است. آنچه بلاگرها تولید میکنند، شکلهای انضباطیافتهی ژست است: ژست سفر، ژست اندوه، ژست شورش، ژست تفکر. این ژستها با تهیکردن تجربه از رنج، از عمق، از ناهمزمانی، ساحت امر واقعی را به حاشیه میرانند و سوژه را در لوپ بیپایان بازنمایی بازمیسازند. این شکلِ زیباشناسیشدهی سوژه، نه فقط در خدمت بازاریابی یک سبک زندگی خاص، بلکه در خدمت انقیاد جمعی است؛ زیرا با تولید نوعی رضایت کاذب، امکان نارضایتی ریشهدار و اندیشمندانه را پس میزند. مخاطب، خود را در آینهی رضایت بلاگر میبیند؛ در تصویر رنگپریدهی زندگیای که به ظاهر دستیافتنی است، اما در واقعیت، در انکار رنج، طرد بحران، و محو خشونتِ نظام موجود استوار است. بلاگر با واسازی دائمی رنج به «الهام»، و خشونت به «چالش شخصی»، شکافهای ساختاری را با نرمیِ مهارکنندهای پر میکند. بدینسان، او انسداد تخیل رهاییبخش را بر دوش میکشد؛ نه چون مأمور دولت است، بلکه چون محصولی ارگانیک از سیستم است که تنشها را بدون خروجی، جذب و حل میکند. خطر نه در بلاگر بودن، بلکه در فرم بلاگر شدن است؛ آن لحظه که سوژه، برساخت خویش را با واقعیت خویش اشتباه میگیرد، و ژست را با کنش. در این لحظه، معنا دیگر امری مفهومی نیست، بلکه ابژهای دیداری است که باید تأیید شود، پسندیده شود، و وایرال شود. در نتیجه، هرگونه میل به دگرگونی ساختاری به میل به دیدهشدن تقلیل مییابد، و هر نیروی بالقوه برای گسست به قاب مستطیلی اینستاگرام و رسانههای مشابه فشرده میشود.
آنچه وضعیت بلاگر را در عصر بحران معنا و نمایشیشدن امر اجتماعی پیچیده میکند، دوگانگی بنیادینیست که میان همدستی خواسته و ناخواسته با سازوکارهای قدرت شکل میگیرد. بسیاری از بلاگرها، گمان میبرند که صرفاً در حال روایت خودند، در حال خلق، در حال «الهامبخشی»اند؛ اما این بیخبری از جایگاه خویش در شبکهی بزرگتر بازتولید سلطه، نه نشانهی بیگناهی، بلکه شکلی از بیگناهی همدست است. آنها در واقع بخشی از دستگاهیاند که با تصویرسازی از خویش، تجربهی زیست شده را به ابژهی مصرفپذیر بدل میسازد، و در خدمت استحکامبخشی به آن ساختاری عمل میکند که سوژهها را در وضعیت بیقدرتی نگه میدارد. اما همهچیز در همدستی ناخواسته خلاصه نمیشود. بخش فزایندهای از بلاگرها با درک موقعیت خود بهمثابه حلقهای از زنجیرهی سرمایهدارانهی بازنمایی، آگاهانه در پی بهرهبرداری از آنند. اینجا با شکل پیشرفتهتری از همدستی مواجهیم: همدستیای خواسته و محاسبهشده، که در آن، پذیرش نقش نمایشی بلاگر بهعنوان یک “کارآفرین شخصی”، به بهای کنار گذاشتن امر سیاسی، اخلاقی و حتی وجودی تمام میشود. در این وضعیت، بلاگر با رضایتمندی کامل، روایت خویش را در قالب کدهای نظام غالب تنظیم میکند: نه برای تغییر، بلکه برای «جذب مخاطب»، نه برای شکستن سکوت، بلکه برای تولید کلیپ و نمایش. این همدستی دوگانه، نشانهای از آن چیزیست که باید آن را اخلاق نمایشی نامید؛ اخلاقی که نه از مسئولیت نسبت به دیگری، بلکه از ترس از دیدهنشدن، حذفشدن، و حاشیهرفتن تغذیه میکند. بلاگر در این منظومه، کنشگری خود را نه در عمل، بلکه در نشانهی عمل میجوید: انگار که اعتراضکردن، تفکر، یا حتی رنجکشیدن، کافیست که دیده شود تا از بار سیاسی خود خالی گردد. ژستِ اعتراض، جای اعتراض را میگیرد. ژستِ فهم، جای تئوری را. ژستِ تجربه، جای زیست را. و این همانجاییست که ایدئولوژی به نرمترین و در عین حال مؤثرترین شکل خود عمل میکند: نه با تحمیل، بلکه با همدستی.
در پلتفرمهایی مانند اینستاگرام، تصویر، نه فقط وسیلهی ارتباط بلکه خود نظام معنابخشی است. در این نظام، آنچه معنا دارد، آن چیزی نیست که هست، بلکه آن چیزیست که به چشم میآید. اینجا بدن نه بهمثابه یک هستی زیسته، بلکه بهمثابه یک آبجکت نمایشی (spectacular object) عمل میکند، مطابق آنچه گی دُبور آن را «جامعه نمایش» مینامد: جایی که واقعیت جای خود را به بازنمود داده است و زندگی، فقط تا آنجا واقعیست که قابلیت دیدهشدن دارد. در چنین بستر نمایشیشدهای، بدن نه حامل امر خصوصی، بلکه رسانهی اصلی بازنمایی خود میشود. بدن بلاگر، بدن رقابتی، بدن خودبرندساز، بدن جنسیشده، بدن مخاطبپسند، بدل به سکهی رایج بازار تصویر میشود. و از آنجا که رقابت در این اقتصاد دیداری به معنای جذب نگاه بیشتر است، مرزهای پیشین حیا، اخلاق، فاصلهی خصوصی و عمومی، و حتی کرامت زیستهی انسانی، با نرمی تمام فرسوده میشوند. هیچ سانسوری وجود ندارد، چون خود سوژه، داوطلبانه در حال تخریب آنچیزیست که پیشتر «حرمت» نامیده میشد. در اینجا، عادیسازی تنفروشی، روابط زناشویی مصرفی و عمومیشده، بدنهای «شبهلخت»، و مناسبات بیثبات و سطحی، نه از سر تخطی از نظم، بلکه در چارچوب کاملاً خودبازتولیدشوندهی نظام حکمرانی و رسانهای رخ میدهد. این فروپاشی از درون است: اخلاق تهی میشود اما نشانههای اخلاقی حفظ میشوند؛ بحران تبدیل به زیباییشناسی میشود؛ و خودویرانی، بهمثابه نوعی سبک زندگی معرفی میشود.
رابطهها نمایش داده میشوند، پایانشان سوگواری میشود، تنفروشی توجیه میشود، و همزمان، این پدیدهها به بخشی از دیسکورس غالب بدل میشوند که هیچ نقطهای برای ایستادن در برابرشان باقی نمیگذارد. اینجا با فرمی جدید از «پروژهی زیباشناختی سرمایه» روبهرو هستیم: سرمایه، بهواسطهی پلتفرمها، حتی بحران اخلاقی را نیز تبدیل به محتوای قابل مصرف و بازاری میکند. زن و مرد، بدنهای خود را در ویترینهای دیجیتال به اشتراک میگذارند، نه لزوماً از سر فقر، بلکه بهعنوان «کنش آزادی»؛ حال آنکه همین آزادی در نهایت چیزی جز بازی در زمین سلطه نیست. هر بار که بدن بدل به ابزار جذب مخاطب میشود، امر خصوصی نه فقط عمومی، بلکه ابزاری برای کنترل سوژه توسط خودش میگردد. اینجا دقیقاً با نوعی «نئولیبرالیسم اخلاقی» مواجهیم: فریبنده، فردگرایانه، و در ظاهر غیرایدئولوژیک، اما در بنیاد، یکی از سختترین اشکال بازتولید ایدئولوژی. اینستاگرام، با الگوریتمهای هوشمندش، گرایش به نمایشِ جنسی و بدنمحور را نه تنها تشویق میکند، بلکه با ایجاد نوعی استاندارد زیبایی، مرجعهای اخلاقی را جایگزین میکند.
اکنون «خودتو دوست داشته باش»، «بدن خودت رو جشن بگیر»، و «زندگی کن!» بدل شدهاند به شعارهایی که در ظاهر رهاییبخشاند، اما در واقع، حجاب نرمیاند بر صورت سختترین شکل کنترل: کنترل از طریق لذت. این همانجاییست که حتی میل، حتی بدن، حتی شور، بهتمامی در تملک قدرت پلتفرمی و سرمایه در میآید. همین بلاگرها که در ظاهر صداهای متفاوت، شجاع و جسورند، در حقیقت بدل به سوپاپهایی شدهاند برای تخلیهی انرژی انتقادی جامعه. نمایش بینظمی و شکست رابطهها، اغلب نه به قصد افشاگری، که به قصد سرگرمی و جلب توجه منتشر میشود. زیست جنسی نامتعارف، در غیاب سیاست، فقط به صورت نمایش فانتزی درمیآید. و در نهایت، هیچ نقدی به ساختار خانواده، قدرت، یا مناسبات طبقاتی پنهان در پس این فروپاشیها صورت نمیگیرد. اکنون نه تنها امر واقعی با نمایش جابهجا شده، بلکه نمایش، خود تبدیل به تنها امکان ادراک واقعیت شده است. بلاگر، در این میان، به ابژهای دوگانه بدل میشود: هم «پرفورمر» است، و هم «فرم».
با این وجود، بلاگر نه در برابر ساختار، بلکه درون آن سخن میگوید؛ سخن گفتنی که در ذات خود پیشاپیش رمزگذاریشده است، چرا که پلتفرم تعیین میکند چه چیزی دیده شود، و چه چیزی نادیده بماند. اینجا با نوعی «نظم پاندیدارشناسانه» (pan-spectacular order) مواجهایم، که دیگر نیاز به سرکوب مستقیم ندارد: کافیست ژستی را پروموت کند.
بلاگرها، داوطلبانه در مدار سرمایه میچرخند، درحالیکه خود را در حال عبور از آن میپندارند. این پارادوکس، بهطور بنیادین، ساختار سرکوبِ لذتبنیاد را مستقر میکند، جایی که خود-ابرازی، خود-پنهانسازی است. از این رو، بدن بلاگر بدن «واقعی» نیست، بلکه بدن استیلیزهشدهی خودآگاهی رسانهایشده است. این بدن از ساحت «بودن» جدا میشود و وارد ساحت «نمودن» میگردد، و آنچه پدیدار میشود، صرفاً اثر نمایش است، نه هستی زیسته. به بیان دقیقتر، بدن بلاگر، بدن بهتعلیقدرآمدهایست؛ نه در وضعیت طبیعی، نه در وضعیت مقاومت، بلکه در وضعیت «نیمهواقعی»، جایی که خود را زیبا، جسور، آزاد و متمایز نشان میدهد، اما تنها در چارچوبهایی که از پیش توسط پلتفرم معین شدهاند. آنچه باید نفی میشد، اکنون در فرمی پاستوریزه شده، مصرفپذیر شده است. این همان جاییست که ژیژک هشدار میدهد: «نظم نمادین متأخر، شورش را درون خود فرو میبرد تا بقای خود را تضمین کند.» اکنون ما با نوعی استعارهی نمایشزده از حقیقت مواجهایم: حقیقتی که دیگر نه بهعنوان امری افشاشونده، بلکه صرفاً بهعنوان افکتی برای بازخوردگیری پدیدار میشود. بلاگر، حتی وقتی از اندوه میگوید، از بحران میگوید، یا از فقر مینویسد، در نهایت در حال تبدیل آنها به محتواست. و محتوا، در این نظام، چیزی جز ابزار بقای سرمایۀ نظم مسلط(اعم از فکری و مادی) نیست. مسأله دقیقاً همینجاست: نه اخلاقیات کهنه و نه اخلاقیات لیبرال-نو، هیچکدام قادر به درک اینگونه از همدستی نرم نیستند. ما با سوژههایی مواجهایم که در ظاهر آزادند، اما در سطحی عمیقتر، درگیر نوعی بردگی الگوریتمی هستند؛ بردگیای که با ژست آزادی تزئین شده است. در این وضعیت، هیچ «امر والا»یی باقی نمیماند، هیچ امر تراژیکی، هیچ امر رادیکالی. هر چیزی پیش از آنکه خطرناک شود، تبدیل به آیتمی برای شوخی، سرگرمی، یا سرمایهگذاری برند شخصی میگردد.
در یکی از فریبندهترین وجوه نظم بازنمایی معاصر، ما با پدیدهای مواجهایم که میتوان آن را «فمینیسمزدایی از فمینیسم» نامید؛ جریانی که در آن، بلاگرهای شبهفمینیست، بهنام رهایی، بدن، و اختیار، دقیقاً در قلب همان ساختاری عمل میکنند که میل و قدرت را به کالا تقلیل میدهد. این پدیده، همزمان هم یک حرکت ظاهراً انقلابی است و هم درعینحال، یک پسرفت رادیکال در تاریخ سوژهگی زنانه. در این فضا، نمایش بدن بهعنوان کنش مقاومت، نوعی تناقض ساختاری را با خود حمل میکند: این ژست، که در آغاز شاید تلاشی برای بازپسگیری مالکیت بدن بود، بهسرعت تبدیل به ابزار زیباییشناسی بازار شد؛ و نه تنها خنثی، بلکه مولد سرمایه گشت. «من بدنم را خودم نمایش میدهم» دیگر نه کنش سیاسی بلکه فرم ایدهآل سوژه نولیبرال است؛ همان سوژهای که انتخابگر، مسئول، قابلبرندسازی و قابلمصرف است – و از همه مهمتر، قابل پیشبینی برای الگوریتم. در این وضعیت، خشم و طغیان زنان نیز، خود به نوعی سرمایهی نمادین بدل میشود: پستهایی درباره رهایی، شورش علیه مردسالاری، و خاطرات دردناک، همه در قالبهایی بیان میشوند که اساساً توسط منطق پلتفرم بازتولید میگردند. به زبان سادهتر، این «اعترافات درد» صرفاً دادههاییاند که نرخ تعامل را بالا میبرند و به شکلی ظریف، الگوریتم را اخلاقی میکنند. سیستم نه تنها طغیان را میپذیرد، بلکه آن را میبلعد و سپس در فرم زیباییشناسی دیجیتال، بیضرر میسازد.
اینجا با چیزی مواجهایم که میتوان آن را «کاتارسیس الگوریتمی» نامید: تو خشم میگیری، روایت میکنی، و سبک میشوی؛ اما ساختار، سنگینتر از قبل پابرجا میماند. بلاگر شبهفمینیست، خواه آگاه، خواه ناآگاه، در مدار این فرم عمل میکند. او با تولید پستهایی دربارهی زیبایی در هر وزنی، رهایی جنسی، مالکیت بدن، و حتی مفاهیم مرزیتر مانند پلیآموری، به ظاهر گفتمانی آلترناتیو ارائه میدهد، اما این گفتمان نه رهاییبخش است و نه ساختارشکن، بلکه در سطحی پنهان، صرفاً بازآفرینی کدهای سرمایه با زبان جدید است. اینجا دیگر حتی با ایدئولوژی روبهرو نیستیم؛ بلکه با شکلهای عریان از فریب غیرایدهولوژیک مواجهایم، یعنی فریبی که از طریق افکتهای رهایی، استیلای کامل را ممکن میسازد. و شاید دقیقترین تحلیل را بتوان در این جمله خلاصه کرد: «تنها چیزی که دیگر خطرناک نیست، خود شورش است». در این شرایط، بلاگر شبهفمینیست، تنها یک سوژه نیست، بلکه یک الگو برای تطبیقپذیری در جهانی است که تاب رهایی حقیقی را ندارد، و آن را در قالبهایی زیبا، جذاب، و قابلفروش دفن میکند. لذا، در این زیستجهان شبیهسازیشده، حتی «بحران» نیز از ساحت رادیکال خود خلع سلاح شده است. بلاگرهایی که خود را کنشگر بحران معرفی میکنند – چه در حوزه سلامت روان، چه در قلمرو جنسیت، طبقه، بدن، یا سیاست – در نهایت، «بحران» را در قالب محصول عرضه میکنند: بستهای زیباشناسیشده، احساسی، قابلمصرف، و از همه مهمتر فاقد مخاطره. این همان چیزیست که مارک فیشر آن را سرمایهداری رئالیستی (Capitalist Realism) مینامد: نظامی که نهتنها بدیل را از بین میبرد، بلکه حتی خیال بدیل را نیز مصادره میکند. در این الگو، بلاگر نه تنها در مقام مصرفکننده نظم مسلط، بلکه در مقام بازتولیدگر اقتدار نظام قرار میگیرد. کنششان درون چارچوبی رمزگذاری شده رخ میدهد که پیشاپیش جهت را مشخص کرده است. صنعت فرهنگ، در لحظهای که به نظر میرسد آزادی را ممکن میسازد، بیش از هر چیز، اطاعت را درونی میکند. و در اینجاست که بدنِ بلاگر – بهویژه در اینستاگرام – بدل به رسانهای چندلایه میشود: رسانهای برای بازاریابی، بحرانسازی، آرایش رنج، تئاتر فمینیستی، و حتی بازنمایی جنسی. در سطحی ژرفتر، اما بدن او صرفاً بازنویسی میشود بر اساس الگوریتمهای پلتفرم که تصمیم میگیرند کدام بدن دیده شود، کدام صدا تقویت گردد، و کدام درد مشروعیت یابد. در این فرایند، حقیقت بهتدریج و زیرکانه کالایی میشود. و این کالاییسازی حقیقت – بهویژه از طریق ژستهای دیجیتال – آخرین مرحله از استحاله سوبژکتیویته است: سوژهای که حتی شورشاش نیز به شکل استوری عرضه میشود، حتی زخمهایش نیز قاببندی شدهاند. اما پرسش اساسی آنجاست که چرا این جهان بلاگری تا این حد مؤثر و نافذ است؟ چرا بدیلها شکست میخورند؟ چرا مخاطب به جای اعتراض، عاشق بلاگرها میشود؟ پاسخ را باید در تقاطع سه وجه جست: سرمایه، امر جنسی یا زیبایی شناختی، و سکو (پلتفرم). سرمایه، انگیزه اصلی تولید این بازنماییهاست؛ امر جنسی، موتور زیباییشناسی و تعلق عاطفی را فراهم میکند؛ و پلتفرم، همه اینها را در الگوریتمهایی تعبیه میکند که «بلاگر خوب»، «بلاگر انگیزشی»، و «بلاگر دردآگاه» را با دقت مهندسیشده به سطح میآورند. در این میان، نه فقط معنا، که حتی رنج هم بهصورت زیباییشناسیشده در میآید: رنجی که درد دارد، اما از جنس واقعیاش نیست. رنجی که صرفاً لایک میآورد. در چنین زیستجهانی، حقیقت نه پنهان شده، نه سرکوب شده؛ بلکه بهطور کامل جایگزین شده با شبیهسازیها. آنچه باقی مانده، تنها امکانِ تکرار است بدون اشاره به امر اصیل. بلاگرها، خواه در حوزه سبک زندگی، فمینیسم، فلسفه، یا حتی تروما، در نهایت در همان دایرهای میچرخند که سرمایه آن را تعیین میکند: چرخش بدون حرکت، بازنمایی بدون واقعیت، و زیستن بدون زیست.
در بستر پلتفرمهای دیجیتال، بلاگر فرهنگی و سیاسی حامل نوعی گفتار است که در ظاهر به ساختارشکنی، روشنگری یا بیدارگری متعهد است، اما در واقع، فرمی از تثبیت روانی نظم موجود را اجرا میکند. اگر از منظر روانکاوی لاکانی به این پدیده بنگریم، آنچه بلاگر تولید میکند نه صرفاً محتوا، بلکه ابژهی میل است: چیزی که مخاطب در آن، آنچه «کم دارد» را بازتابیافته میبیند، و همین بازتاب، چرخهای از شناسایی و وابستگی را پدید میآورد. مخاطب نمیفهمد که با یک بدن دیجیتال، با یک سخن شبیهسازیشده مواجه است، چرا که میل او پیشاپیش او را به حقیقت ظاهری این تصویر گره زده است. در این فرایند، بلاگر فرهنگی/سیاسی «واقعیت» را به شیوهای خاص بازنمایی میکند—نه با دروغ، بلکه با بیشنمایی حقیقتی نصفهنیمه. این همان چیزی است که ژیژک به آن ایدئولوژی در قالب واقعیت میگوید: جایی که بازنمایی چنان موفق عمل میکند که دیگر نیازی به پنهانکاری نیست.
مخاطب احساس میکند «بیدار شده»، «آگاه شده»، و در حال مواجهه با امر سیاسی یا امر فرهنگی است، اما در واقع با تصویری دقیقاً تنظیمشده از آن مواجه است؛ تصویری که او را در وضعیت امن روانیاش نگاه میدارد، بدون آنکه رادیکالیسم واقعی یا خطر کنشگری را تجربه کند. به یک اعتبار، بلاگرهای سیاسی که دربارهی سرکوب، تاریخ، طبقه یا سرزمین مینویسند، اغلب آنقدر روایت را با زیباشناسی رنج، فرم داستانی، یا گفتار انگیزشی درمیآمیزند که خودِ خشونت ساختار، در عوض آنکه دیده شود، در دل فرم تحلیل میرود. بلاگرهای فرهنگی نیز با ترجمهی مفاهیم نظری به نقلقولهایی قابلذکر در کپشن یا استوری، از تئوری، فرم بیخطر میسازند؛ چیزی که حتی اگر «انتقادی» باشد، فاقد قابلیت اخلال در زبان مسلط است. آنها تئوری را مصرفپذیر میسازند، درست به همان معنا که بدن در رسانه جنسیپذیر میشود. این عملکرد را میتوان در نسبت با موقعیت سوژهی تماشاگر تحلیل کرد: مخاطب، از طریق مواجهه با بلاگر، در موقعیت فانتزی قرار میگیرد. او تصور میکند که دارد با امر واقع (real) مواجه میشود، در حالی که تنها با «ابژهی کوچک a»طرف است؛ همان چیزی که میل را تولید میکند اما هرگز آن را برآورده نمیسازد. بلاگر بهجای آنکه جای خالی حقیقت را نشان دهد، با گفتار همدلانه، روایتهای شخصی، یا تحلیلهای سطحیشده، آن جای خالی را با تصاویر پر میکند. مخاطب بهجای عبور از فانتزی، در آن غرق میشود؛ و این همانجاییست که بازنمایی، جایگزین واقعیت میشود. اینجا دیگر با سادهلوحی مخاطب طرف نیستیم، بلکه با ساختاری روانی که سوژه برای زنده ماندن در پلتفرم، باید فانتزیاش را باور کند. فانتزیاش درباره بلاگر «آگاه»، «مبارز»، یا «روشنگر»، همان چیزیست که ثبات روانیاش را حفظ میکند. وقتی بلاگر از ستم، طبقه، استثمار یا بحران حرف میزند، مخاطب بهجای حرکت بهسوی کنش، دچار نوعی رضایت عاطفی میشود. این همان کاتارسیس مجازی است: تخلیهی رنج، بدون حرکت بهسوی رهایی. و درست در همین نقطه است که بلاگر فرهنگی یا سیاسی، بهجای آنکه حامل حقیقت باشد، تبدیل به سازندهی نوعی واقعیت جایگزین میشود؛ واقعیتی که نه دروغ است، نه واقعیت، بلکه واقعیت روانی مهندسیشده. مخاطب، کمکم آن را بهمثابه «حقیقت جهان» میپذیرد. این فرآیند در ظاهر آرام، اما در باطن خطرناک است؛ چون جای امر واقعی را با ساختاری روایی، نمایشی، و مصرفپذیر پر میکند، و حقیقت را به امری حسبرانگیز تقلیل میدهد. حقیقت اگر اشک در نیاورد، کلیک نمیخورد. لاکان با تأکید بر اینکه ناخودآگاه همچون زبان ساختار یافته است، ما را به این فهم میرساند که سوژهی رسانهای، چه بلاگر و چه مخاطب، در دام زبانی گرفتار است که خود محصول ایدئولوژی است. همانطور که اشاره شد، بلاگرهای فرهنگی و سیاسی، با بازتولید دالهای آشنا و در دسترس (عدالت، هویت، رهایی، بدن، درد)، در واقع میل مخاطب را نه بهسوی دگرگونی، بلکه بهسوی شناسایی با دیگری خیالی سوق میدهند؛ دیگریای که همواره چیزی را میداند، تجربه کرده، یا گفته است که مخاطب در تمنایش باقی میماند. بدینترتیب، مخاطب، بلاگر را نه بهمثابه یک واقعیت بیرونی، بلکه چون تصویری از «منِ ایدهآل» خود در مییابد—یعنی تصویری که میل او را شکل میدهد و در عین حال آن را به تعلیق میافکند. این همان لحظهایست که نمایش بلاگر از ساحت بیرونی بیرون میآید و وارد فضای روانی-درونی سوژه میشود: مخاطب کمکم آنچه را که بلاگر میگوید، تجربه میکند، و بدننمایی میکند، نه بازنمایی بلکه خود واقعیت میپندارد. در این ساختار، بلاگر دیگر تنها تولیدکنندهی محتوا نیست، بلکه سازندهی چارچوب ادراکی واقعیت روانی سوژه است. لاکان در تحلیل ساختار فانتزی نشان میدهد که سوژه از طریق فانتزی، خود را از امر واقع محافظت میکند؛ و این دقیقاً همانجاییست که فانتزیهای رسانهای—چه در قالب بلاگرهای فرهنگی و چه سیاسی—نقش مسکن دارند: آنها میل را تغذیه میکنند، بدون آنکه امکان عبور از آن را فراهم سازند. به همین دلیل، نه فقط اعتراض، بلکه حتی رهایی، پیشاپیش در فرمی نمایشپذیر، بیخطر، و قابل تعامل بازنویسی میشود؛ و اینجا جاییست که سوژه، در سطحی نادیدنی، اما بنیادی، از واقعیت تبعید میشود.
در نتیجه، در جهان بلاگری، نمایش جای حقیقت را گرفته و بحرانها به زبان بازار بازنویسی شدهاند. بلاگرها، چه آگاهانه و چه ناآگاه، در نقش سوپاپهای تخلیهی تنش نظام ظاهر میشوند. حقیقت از عرصهی زیست به بستر نمایش رانده شده است. و آنچه باقی میماند، ژستهاییست که وانمود میکنند فریادند.
- سقز رووداو
- کد خبر 21655
- بدون نظر
- پرینت