دانشگاه، زمانی محل زایش اندیشه و میدان تمرین برای بهبود زندگی اجتماعی بود. اما امروز، در این فضای فرسوده و رخوتزده، نهتنها نشانههایی از افول تفکر دیده میشود، بلکه نشانههای خطرناکتری در حال تثبیت شدن است: دانشجویانی که حتی حوصله فکر کردن ندارند و استادانی که انگیزهای برای تغییر و بهبود وضعیت موجود در خود نمییابند. در چنین فضایی، پرسشگری جای خود را به حفظ طوطیوار اطلاعات داده و تفکر انتقادی کم رنگ شده است. فضای آموزشی آنقدر بی روح و کسلکننده شده که حتی تقویم آموزشی ناقص ارائه شده دانشگاه هم رعایت نمیشود. دانشجویان دو هفته از ترم گذشته تازه در دانشگاه حاضر میشوند و سه هفته به پایان ترم کلاسها را تعطیل میکنند.
بخشی از این وضعیت، ریشه در سبک زندگی دیجیتالی و ساختارهای روانی شکلگرفته حول آن دارد. شبکههای اجتماعی با طراحی اعتیادآور خود، مغز کاربران را در معرض پاداشهای لحظهای قرار میدهند و ما را به موجوداتی تشنه دوپامین تبدیل کردهاند. این تشنگی مزمن، ذهن را از تحمل فرایندهای فکری عمیق و پیچیده بازمیدارد. کارکردهایی چون تمرکز، تحلیل، حل مسئله و حتی تأمل، جای خود را به وقتگذرانی بیهدف و استفاده صرف از اطلاعات دادهاند. از سوی دیگر، مغز به دریافت محتوای کوتاه و فوری خو گرفته و حوصله مواجهه با مسائل پیچیده را از دست داده است.
در چنین شرایطی، دیگر نمیتوان گفت که دانشجویان فقط فکر نمیکنند؛ بلکه واقعیت تلختری در جریان است: آنها حتی انگیزه و حوصله فکر کردن را هم ندارند. تفکر عمیق برایشان نه تنها سخت، بلکه بیفایده، استرسزا و نامطلوب به نظر میرسد. این امر نتیجه ترکیب قدرتآور اعتیاد دیجیتال و شرایط بغرنج اجتماعی–اقتصادی است که فضای ذهنی را برای یادگیری تهی کرده است.
همزمان، اساتید نیز در حلقه بیانگیزگی گرفتار شدهاند. فشارهای معیشتی، بوروکراسی سنگین، نارضایتی از وضعیت دانشگاه و ناامیدی از تغییر، آنها را به تمام کردن چند موضوع درسی، بیتوجه به نتایج تربیتی سوق داده است. در نتیجه، بسیاری از آنها دیگر انرژی لازم برای طراحی تجربههای یادگیری مؤثر یا درگیرکردن واقعی دانشجویان در فرآیند یادگیری را ندارند. گاه بهنظر میرسد استادان، خود پیشاپیش به نتیجه تدریس خویش ایمان ندارند و آنها از روی شور و شوق وارد کلاس نمیشوند.
بحرانهایی چون آلودگی مزمن هوا، تورم بیامان، قطعی مکرر برق، محدودیتهای اینترنت و تعطیلیهای پیدرپی، شرایط را دشوارتر کردهاند. مغز خسته از آلودگی، روان فرسوده از فشار اقتصادی، و ذهنی که مدام درگیر یافتن راهی برای عبور از موانع اداری است، دیگر رمقی برای تمرکز و اندیشهورزی ندارد. این همه در کنار اضطرابهای ناشی از آینده مبهم شغلی و حرفهای، دانشجو و استاد را به انسانی مضطرب، خسته و بیهدف بدل کرده است. چنین ذهنی نه فقط از یادگیری عمیق دور میشود، بلکه بهتدریج باور خود را نسبت به امکان «فکر کردن» نیز از دست میدهد.
از سوی دیگر، دانشگاهها که باید پناهگاه فکر و بسترساز نوآوری باشند، به نهادهایی منفعل تبدیل شده که بیشتر درگیر بقای خود هستند تا تحول. روشهای تدریس هنوز حفظمحور، کنکورزده و مانع تفکر انتقادی و تفکر خلاق هستند. در این میان، مسئولیت اصلی استادان، که میتوانست طراحی تجربههای یادگیری اثرگذار و زنده نگهداشتن شعله پرسشگری باشد، در سایه خستگی و بیانگیزگی رنگ باخته است. دانشجویانی که چشمانتظار الهاماند، اغلب با سکوت یا تکرارهای کسالتآور مواجه میشوند؛ و این چرخه بیحوصلگی دوطرفه، روزبهروز عمیقتر میشود.
این بحران نه صرفاً مسئلهای آموزشی، بلکه تهدیدی برای زیرساختهای فکری جامعه آینده است. نسلی که نه تمرکز دارد، نه اشتیاق، و نه راهنمایی که او را به مسیر بازگرداند، چگونه قرار است مسئلهگشا، نوآور یا حتی شهروندی آگاه و مسئول باشد؟
راه برونرفت از این وضعیت، صرفاً در بازخواست از دانشجویان یا نصیحت استادان نیست. ما با بحرانی ساختاری و چندلایه مواجهایم که نیازمند نوسازی همزمان در سطح فردی، نهادی و سیاستگذاری است. تقویت مهارتهای ذهنی، بازنگری در برنامههای درسی و روشهای تدریس، بهبود شرایط روانی و اقتصادی دانشجویان، و مهمتر از همه، ایجاد حس معنا، انگیزه و هدف در فرآیند آموزش، باید به دغدغه اصلی بدل شود. دانشگاه اگر قرار است زیستگاه تفکر باشد، باید پیش از هر چیز اراده «حمایت از اندیشه» را احیا کند—چه از دانشجو، و چه از استاد.
اما، ادامه این مسیر، ما را سمتی میبرد که سطحینگری و بیتفاوتی، در جای اندیشهورزی و مسئولیتپذیری نشسته؛ و آنگاه، دیگر نه دانشگاهی خواهیم داشت و نه آیندهای که بشود برای آن اندیشید.
- سقز رووداو
- کد خبر 21299
- بدون نظر
- پرینت