ساده و شیرین، آری باید ساده و سلیس روایت کرد این بی پیرایه گی تصاویر دل انگیزی را که در آن بجز خیالی بهشت گونه چیزی یافت نمی شود.
شاگرد فیض الله خان ناهید که در تمامی عمر خاطرات عشق مسیر چشمه سار را در نقاشی هایش مرور می کرد، از همان مضامین شروع کرد و او نیز همیشه همان ترانه ها را در تابلوهایش سرود.
راستی مخاطب کی بود؟ اولین جرقه های همان عشقی که فقط یادش در را مزرع خاطر کاشت و گذاشت و رفت. یا خود عاشق که جای خالی نگار را با زیباترین و دردآلودترین یادها به تصویر می کشید؟
آن زمان چقدر عشق و چیزهای دیگر ساده بودند. ما از نقاشی های استاد شیرزاد می فهمیم. چه تاریخ شعرگونه ای داشته ایم. چقدر عشق عفیف و رنگین و سنگین بوده است. چقدر این نقاشی ها پاک و نجیب و آرام هستند.
امروزه بازار هنر چه بر سر ما آورده است؟ دیگر نه عشق، نه معشوق و نه عاشق مخاطب نیستند… پول و سیاست همه چیز را آلوده است.
استاد شیرزاد به نسلی تعلق داشت که مردم و هنرمند حرف همدیگر را می فهمیدند. نقاشی به شرحی پیچیده یا به زبان امروزی استیتمنت نیاز نداشت.همه چیز آشکار بود. حقیقت توسط دوربین مداربسته و محفی شکار نمی شد. آن گونه عشق ساده و دهاتی که در این نقاشی ها هست، رایج بود همچون آب زلال و خنک کوزه های دختران روستایی. اما کمتر کسانی راه به تصویر کشیدن پرده هایی از شفافیت روابط انسانی را یافته بودند.
استاد شیرزاد به همت علاقه واستعداد موروثی خود می توانست نقش بزند.
ترکیب بندی هایش از یک معماری و تقسیم بندی- معمولا- مشابه سطح بوم آغاز شده و رنگ هایی که ملتزم به رعایت پرسپکتیو رنگی بودند سطوح رنگی را از هم تفکیک می نماید. خانه های روستایی که در آن ها قلب هم ولایتی ها می تپد، حضوری تقریبا همیشگی دارند و خود انسان، روایتگر اصلی داستان های خیالی. داستان هایی که چه خوب بود اگر به همان گونه روی می دادند.
نقاش در پردازش این دنیای رومانس به ابزاری نیاز داشت و دانش و تسلط تکنیکی برای به تصویر کشیدن ایده های بکرش. بخشی از مهارت و تجربه خود را از استادش را گرفت و خود نیز افق هایی تازه گشود اما دیری نپایید که شتاب تحولات ایشان و آثارشان را به عصری انتقال داد که در همین شهر چهره هایی همچون استاد محمد رستم زاده بوکانی (استاد نامو) عرض اندام کردند. نامو که اکنون در دانشگاه صلاح الدین اربیل استاد است، آن زمان به دانشگاه راه یافت و پس از اخذ مدرک کارشناسی به شهرش بازگشت و جریانی تازه به راه انداخت. خط هایش در طراحی انرژی بی همتایی داشت. امپرسیون رنگ را بهتر از کلود مونه فهمیده بود و حافظه تصویری بی نظیری داشت. موضوع هایش چالش های این جهان بحران زده را هدف گرفته بود و همه این ها با سیاق استاد شیرزاد متفاوت بود اما چه وفاق عجیبی بین آن دو بود. هر دو در این وفاق نقش داشتند. در هر دو خصوصیاتی مشترک عامل دوستی و تعامل انسانی بود. بزرگ منشی، علاقه به آموختن و افتادگی و خضوع،
ظهور پدیده تازه نامو، استاد شیرزاد را به خمودگی نکشید بلکه قدم هایی فراتر برداشت و از خود سبقت گرفت. بوم و سه پایه بر دوش گرفت و با یاد کوزه به دوشان راه طبیعت در پیش گرفتند. از آن پس به تجربیات استاد، رنگ های امپرسیونیستی نیز اضافه گشت. رنگ های کنتراست و مکمل، تضاد آب خنک و گوارای چشمه های کردستان را با گرمای پر از مهر تابستان این خطه،پرشورتر از قبل نشان داد. عشق را پر رنگ تر کرد و غبار از چهره کوه و در و دشت زیبایمان ستاند.
استاد شیرزاد در دوران میانسالی یک بار دیگر به دنیا آمد و با همتای جوان و پرانرژی خود به دنیای جوانی رجعت نمود و از شفافیت آن عصر، عیان تر گفت.
دیگر بر سیمای تابلوهای ایشان، اگرچه با همان مضامین ساده، اما قلم یک هنرمند آکادمی دیده پدیدار گشت.
تابلوهای استاد شیرزاد غبطه بیننده را نسبت به دنیایش برمی انگیزد اما آرزوی آویختن آن ها بر دیوار خانه بی تاب کننده است.
*این یادداشت حدود ۵ سال پیش برای مراسم بزرگداشت استاد شیرزاد در بوکان نوشته شده است.
- سقز رووداو
- کد خبر 18152
- بدون نظر
- پرینت