او معتقد است که مسائلی مانند فقر، آسیب روانی، عشق نافرجام، موضوعات وراثتی، آب و هوایی و مسائل شخصی دیگر، عامل اولیه خودکشی نیستند. به نظر دورکیم برای خودکشی نمی توان علل روان شناختی مشخصی ارائه داد؛ بلکه خودکشی ناشی از اختلال در ساختار اجتماعی است. خودکشی زمانی اتفاق می افتد که پیوند اجتماعی وجود ندارد، فرد تنها و از جامعه گسسته است.
در این بافتار، دورکیم چهار نوع خودکشی را مطرح می کند:
۱) خودکشی خودخواهانه، که فرد احساس می کند هیچ گونه تعلق اجتماعی ندارد و کاملا بریده از پیرامون خود است، فردی خودمحور است که چاره ای جز خودکشی ندارد.
۲)خودکشی فداکارانه: در این خودکشی که به خاطر جمع و دیگری صورت می گیرد، فرد بسیار خود را از نظر عاطفی وابسته و شریک با جامعه ای که در آن زندگی می کند می یابد و خود را فدای دیگران می کند و گاه نیز قهرمان جمع می شود.
۳)خودکشی انومیک (ناشی از بی سامانی)، وقتی که قانون نیست و بی نظمی اجتماعی حاکم و معنایی برای زندگی وجود ندارد و انسان به قهرمان اسطوره ای یونان، سیزیف شبیه است که کاری عبث را باید تکرار کند؛ یعنی بردن تخته سنگ بالای کوه و درغلتیدن آن به پایین و تکرار و ادامه این تلاش بی حاصل و بی معنا. (افسانه سیزیف آلبر کامو ۱۹۵۲).
۴) خودکشی تقدیری یا جبری (فاتالیستیگ) که تحت قوانین متصلب و سخت گیرانه و اقتدارگرای اجتماعی اتفاق می افتد. مثل خودکشی بردگان در جامعه برده داری و خودکشی زنان در جامعه مردسالار سخت گیر. آنچه امیل دورکیم در نظریه خودکشی خود می گوید، حتما تمامی پیچیدگی های خودکشی را شامل نمی شود، زیرا مسائل انسانی را نمی شود به مسائل بیولوژیک، روانی و اجتماعی- فرهنگی تقسیم کرد و آنها را در یک دیسیپلین خاص به طور جداگانه مورد بررسی دقیق قرار داد. این شقه کردن های مصنوعی رشته ها، دقت و صحت مطالعه همه جانبه علمی را زیر سوال می برد.
امروزه با پیشرفت علم متوجه شده ایم که بررسی سلسله مراتبی (زیستی روانی اجتماعی فرهنگی و تاریخی) امور بشری واقعیات بسیاری را از نظر پنهان و در تاریکی غفلت شعوری قرار می دهد. به همین دلیل ما در آینده در صورتی می توانیم پدیده پیچیده ای چون خودکشی را درک کنیم که بتوانیم به در هم بافتگی هم زمان و هماهنگ زیست، ذهن، بدن، جامعه، فرهنگ و تاریخ از نقطه صفر زندگی تا انتهای آن در زمان مرگ اشراف داشته باشیم . به همین دلیل است که تاکنون هیچ نظریه ای هر چقدر جدید وجود ندارد که توانسته باشد برای تمامی ابعاد مسئله خودکشی و چرایی آن پاسخی قانع کننده داشته باشد. امید به موثر واقع شدن این تلاش، زمینه اقتصادی، اجتماعی و سیاسی متفاوتی می طلبد. در روزگار پهن شدن گستره نظریه هابزی انسان گرگ انسان و استیلای اصل سودجویی فردی حریصانه برای تجمع ثروت، نمی شود چندان امیدی به پژوهش های این چنینی داشت.
امروزه توضیح و پیش بینی خودکشی سخت دشوار است. با وجود آنکه تلاش شد تا خودکشی علامتی یا سندرمی وابسته به بیماری های روانی در نظر گرفته شود و راه های درمان، پیشگیری و کاهش ریسک بروز برای آن پیدا شود، این امر چندان با موفقیت همراه نبوده است. اگرچه واردشدن موضوع خودکشی در فهرست بیماری های روانی تا حدی از انگ روسیاهی و بار گناه، تقصیر ایمانی و مذمت اجتماعی مرتکبان خودکشی کاست. اما بسیاری از پژوهشگران به این نتیجه رسیده اند که شاید برای خودکشی باید پرونده جداگانه ای باز کرد و آن را به طور مستقل مورد مطالعه قرار داد. واقعیت این است که خودکشی بدون زمینه بیماری های روانی نیز می تواند اتفاق بیفتد. آنچه در مرتکبان به خودکشی مشترک است، وجود درد عمیق عاطفی است (سلبی و همکاران ۲۰۱۴). روان پزشکی مانند شیدمن )۱۹۹) علت خودکشی را نوعی روان دردی مثل سردرد مزمن می داند. رنج شدید و غیر قابل تحمل عاطفی- هیجانی شدیدی که کسی جز خود فرد را یارای فهم و درک آن نیست و تنها راه نجات از این درد و رنج طاقت فرسا و ذله کننده پایان دادن هرچه سریع تر به زندگی است. شاید تنها راه کمک به کسانی که در حال مهیاکردن مقدمات خودکشی هستند، فهم شرایط احساسات هیجانی- عاطفی شان است که توضیح کلامی آن بسیار مشکل و گاه نا ممکن است و این مهم باعث می شود که فرد در حال خودکشی چاره کار را در تماس با دیگری و کمک خواهی نداند و رهایی را در خودکشی تصور کند.
امروز می دانیم که سیناپس های مغز ما محل تلاقی تاریخ طبیعی تکاملی فشرده شده در ژنوم با شرایط زیست، شامل محیط طبیعی، اجتماعی و فرهنگی است. در تعیین سرنوشت ما از بدو آغازین لحظات زندگی، شرایط زیست، برنامه ریزی های بیولوژیکی را هدایت می کند و با دخالت اپی ژنتیکی محیط زیست، سرنوشت ما رقم می خورد. مغزی که در طول این تجربیات ساخته می شود و قوام می گیرد، صاحب اعمال قصدمند و با اراده می شود و ردپای تاریخی خود را در فعالیت خلاقانه انسانی به جا می گذارد.
پژوهش های جدید در مغزپژوهی نشان می دهد که مغز کسانی که خودکشی می کنند، چه دچار بیماری های اعصاب چون افسردگی باشند و چه به یاس فلسفی رسیده باشند و چه هیچ زمینه دیگری برای بروز نداشته باشند، تفاوت هایی در کارشان ممکن است وجود داشته باشد. این تفاوت در کجاست؟ بررسی های اولیه نشان می دهد مناطق عمیق میانی جلویی مغز شامل مدارهای هیجانی عاطفی، هم درد جسمانی را کنترل می کنند و هم در تولید و تنظیم درد و رنج ناشی از مسائل اجتماعی شرکت دارند. اختلال کارکردی خاص این مناطق به هر دلیلی می تواند موجب بروز تمایل به خودکشی شود، زیرا باعث رنج و درد عاطفی شدید، عمیق و غیر قابل التیامی می شود که عامل طردشدگی و به انزوا کشانده شدن فرد می شود. بر اساس این یافته های ابتدایی می توان با نظر دورکیم در کل موافق بود که خودکشی امری اجتماعی است. ولی نه به این معنا که با کار بدن و مغز بیولوژیک – اجتماعی تولیدکننده روان، کاری ندارد. بلکه خودکشی به این اعتبار، اجتماعی است که ریشه در دردهای ایجادشده در مغز و بدن اجتماعی انسان دارد. بدیهی است که بررسی این پدیده های پیچیده به پژوهش های بینا رشته ای گسترده ای در آینده نیاز دارد.
*مغزپژوه- شرق
- سقز رووداو
- کد خبر 13664
- بدون نظر
- پرینت